۱۳۹۰ دی ۷, چهارشنبه

ایران کجاست؟

اشاره: وقتی واژة «ايران» به غبار فراموشی آميخته شد، چند تفسير متفاوت از آن سر برآورد، که از جمله حکايت تازه‌ای است که از سال ۱٩۳۵ ميلادی بدين‌سو، در ايران کنونی عنوان شد که گويا منظور از «ايران» همان کشور «پارس باستان» است و برخی محافل ايرانی سخت به آن دلبسته‌ و سالهاست که مطالب وارونه در اين باب در شماری از کتابها و جرايد و حتی امروزه در سايت‌های اينترنتی خود منتشر ساخته‌اند. اين تحقيق، از يک سو، مهر ابطال بر اين ادعاهای بی‌پايه و اساس است؛ و از سوی ديگر، دليل روشنی است که در هيچ عصر و زمانی موضوع ايران به‌عنوان هويت تاريخی افغانستان، مورد ترديد دانشمندان غربی و تاريخنگاران افغان نبوده است.


کتاب «افغانستان در شاهنامه»، پژوهشی جامع و ارزشمند است، درباره اساطير و افسانه‌های کهن قوم آريايی که در شاهنامه فردوسی به نظم کشيده شده است. در اين اثر گران‌سنگ، شادروان استاد احمدعلی کهزاد، برای نخستين‌بار در اقغانستان، به ايران تاريخی اشاراتی دارد که ذکر آن در اينجا خالی از لطف نيست. او در پيشگفتار اين کتاب می‌نويسد:

افغانستان يک نام بسيار جديد است و فردوسی حماسه‌سرايی بزرگ از عدم کاربرد آن معذور است. اگرچه، واژه افغان، به گواهی خود شاهنامه، به‌عنوان نام عشايری پيشينه هزار ساله دارد، اما تاريخ رسمی اسم ترکيبی افغان [با پسوند مكانی «ستان»] (افغانستان) به‌معنای وطن افغان‌ها از ۱۵۰ سال تجاوز نمی‌کند
اگر کسی يک بار شاهنامه را سر تا پا مرور کند، و با عقل سليم کمی پيرامون نام‌های خاص اماکن دقت نمايد، بدرستی می‌يابد که ايران فردوسی کجاست!
[۱]

همو می‌افزايد:

من در مبحث آريانای کهن، واضح نوشته‌ام که آريانای کهن کجاست و حدود و ثغور آن، از قرن سوم پيش از ميلاد، بطور بسيار آشکار و معين کجا بوده است و نويسندگان اروپايی چه‌سان و چگونه آن را از تاريکی به روشنی کشيدند. اين نام از حدود ٢۳۰۰ ق.م. بدين طرف نام افغانستان قديم بوده است...[۲]

آقای کهزاد بر اين باور است کشوری که در جهان معاصر افغانستان ناميده می‌شود، بطور کلی و جامع در دوره‌ی پيش از اسلام آريانا (ايران) ياد می‌شد. بنابراين او می‌نويسد:

ايران فردوسی غير از ايران امروزی (فارس) است. يا به سخن ديگر، ايران فردوسی عبارت از آريانا يا خراسان بزرگ عهد خودش بود. بنابراين، نبايد ايران شاهنامه را با ايران امروزی مغالطه کرد. البته روشن است که قسمتی از ايران شاهنامه جزئی از ايران امروزی است. اما بقيه‌ی آن جزئی افغانستان و کشورهای همسايه می‌باشد. ايران و افغانستان از طلوع تاريخ بديسو فرهنگ مشترک دارند که شاهنامه فردوسی، حماسه بزرگ، يکی از افتخارات مشترک اين دو کشور برادر است. بدين ترتيب، شاهنامه فردوسی، مال تمام مللی است که به زبان فارسی دری سخن می‌گويند.[۳]

استاد کهزاد، در بخش دوم اين اثر در بارة آريانا (ايران کهن) نوشته است:

نامی که در دوره‌های قديم پيش از اسلام، از اواسط قرن سوم قبل از ميلاد، بار اول توسط «اراتس‌تنس» برای مملکت ما احيا شد، «آريانا» بود. سپس «استرابو» حدود آن را معين نمود و «بطليموس» ولايات هفتگانه و باشندگان داخل آن را معرفی کرد.
نويسندگان قرن ۱٨ و ۱٩ اروپايی از روی کتاب «آريانای باستان» تأليف «ولسن» اين نام فراموش شده را زنده کردند. «بيليو» با نگارش آثار خود نام «آريانا» را بر زبان‌ها افکند. من در سال ۱۳٢۰ ش. از روی منابع يونانی و نوشته‌های مورخان و نويسندگان اروپايی اسم «آريانا» را توسط رسالة «آريانا» به‌عنوان نام باستانی کشور ما معرفی نمودم. «ايران فردوسی» همان «آريانای» اراتس‌تنس و استرابو است.
[٤]

او می‌نويسد:

در سال ۱۳٢۰ ش. کتاب کوچکی به نام «آريانا» نوشتم و در آن راجع به جمعيت قديمی «آريا» و «داسيو» (يعنی سفيد پوستان و سياه پوستان) و «آريا ورته» و «آريا ورشه» (يعنی مسکن مردمان جليل)، براساس سرود ويدی و «آريانم ويجو» (سرزمين اولية آريايی)، از نظر اوستا و جغرافيای اوستا و ۱٦ قطعه خاک مبارک «ونديداد» شرحی نوشتم. همين‌گونه، دربارة نويسندگان کلاسيک يونانی، مانند: «اراتس‌تنس» (Eratosthenes)، «استربو» (Strabo)، «بطليموس» (Ptolemy)، «آرين» (Arrian)، و «کروتيوس» (Cortius) بحثی نگاشته و متذکر شدم که اراتس‌تنس، بار اول نام قديم مملکت ما، يعنی «آريانا» را در حدود اواسط قرن سوم پيش از ميلاد ذکر کرده و استرابو، جغرافی‌نگار و مورخ يونانی (۶۰ ق.م – ۱٩ م.)، براساس گفته‌های اراتس‌تنس حدود و ثغور آريانا را شرح داده و بطليموس و پلينی ولايات و باشندگان و برخی شهرهای آريانا را به رشته تحرير درآورده‌اند.

بدين‌ترتيب، شادروان کهزاد، سخن خود را از جغرافيايی اوستا آغاز می‌کند. او با استناد به فرگرد اول ونديداد، از شانزده سرزمين آريايی نام می‌برد که اغلب در کشور افغانستان امروزی واقع است:

آريانم ويجو (بخش شمالی پامير و فرغانه)، سغد (سغديان)، مورو (حوزة مرغاب)، بخدی (بلخ و باختر)، نيسا يا نسا (ميمنه)، هريو (حوزة هريرود و هرات)، هراويتی (حوزة ارغنداب)، هيتومنت (حوزة هيرمند و پشت رود)، ويکريتا (حوزة رودخانه کابل و کابلستان)، کخره (ککرک غزنی، ککرک باميان، کرخ هرات)، اوره، روه (سرزمين پکتيا)، ره گه (راغ بدخشان)، وارونا (باميان و هزاره جات)، خننته (معلوم نيست)، رانکا (معلوم نيست)، و هسپه هندو (منطقه هفت دريا، پنجاب)

پس از اين، او مطابق منابع يونانی به حدود و ثغور آريانا می‌پردازد:

از نظر اراتس‌تنس و استرابو، حدود اربعه آريانا چنين است:
حدود شرقی آريانا رود اندوس (سند)، حدود جنوبی آن اوقيانوس بزرگ (بحر هند)، به طرف شمال بلخ (مرواريد آريانا) و کوه پاروپاميزوس و رشته جبالی که از شمال هند تا دربند خزر می‌رود، قسمت غربی آن را خطی معين می‌کند که «پارتيا» را از «مديا» و «کرمان» را از «فارس» و «پارتاکنه» جدا می‌سازد.
بنابراين، حدود آريانا از نظر نويسندگان کلاسيک يونانی قرار آتی است:
شرق: از کلکت تا اقيانوس هند، رود اندوس (اباسين)
جنوب: اقيانوس يا بحر هند
شمال: اکسوس (رود آمو) از سرچشمه تا نقطه‌ای در آن وقت به بحيره اورال می‌ريخت
غرب: سه طرف فوق با خطوط طبيعی مشخص بود. طرف غرب آن را خط فرضی تعيين می‌کند که از کنار بحيره خزر تا بحر هند منبسط بود و «کرمان» و «پارتيا» (خراسان) را به آريانا مربوط می‌ساخت.
به اين ترتيب، قراری که ملاحظه می‌فرماييد، حدود آريانا از نقطه نظر «اوستا» و نويسندگان کلاسيک يونانی يک چيز است و فرقی ندارد.

او درباره ولايات آريانا از زبان بطليموس نوشته است:

بطليموس آريانا را به هفت ولايت تقسيم می‌کند: مارجيانا (mar-jiana = حوزة مرغاب)، بکتريانا (bektar-ya-na = بلخ و بدخشان)،آريا (arya = ولايت هرات)، پاراپاميوس (paro-pa-mizos = هزاره جات و کابل تا سواحل اندوس، نورستان و ارستان)، درانجيا (dar-anjiana = سيستان)، اراکوزيا (arkozy = ولايت قندهار و سلسله کوه سليمان تا اندوس)، و جدروزيا (jad-ro-zia = کچ، مکران يا بلوچستان).

همو می‌افزايد:

در عصر اسلامی، در تقسيمات فوق بعضی نام‌های قديم را داخل نمودند: حصه شمالی باختر، حصه شرقی کابلستان، حصه جنوبی زابلستان، حصه شمال شرقی غور، حصه جنوب شرقی روه، و حصه جنوب غربی نيمروز.
قدری منبسط‌تر چنين می‌شود: کابلستان (مارجيانا، آريا، و قسمتی از پاروپاميزوس)، زابلستان (درانجيانا، اراکوزيا، گدروزيا)، باختر (بکتريانا، و قسمتی از پاروپاميزاد شرقی)، غور (قسمت غربی پاروپاميزاد و قسمتی از آريا)، کج (اراکوزيا، قندهار، مکران و بلوچستان)، و نيمروز (قسمت غربی درانجيانا و سيستان).

سپس، آقای کهزاد ديدگاه‌های خاورشناسان اروپايی سدة ۱٨ و ۱٩ را يادآور می‌شود:

در زمان سلطنت شاه‌شجاع ، چون انگليس‌ها وارد پيشاور شدند، «مانت ستوارت الفنستن» در سال ۱٨۱۵ م. کتابی راجع به کشور ما نوشت و در لندن منتشر کرد. در واقع، اين کتاب مختص به سلطنت درانی بود و نامش را «گزارش سلطنت کابلستان» نهاد و در پايان کتاب سرزمين‌های تابع آن را در فارس، تاتارستان و هند نيز افزود. من در اينجا به محتويات کتاب کاری ندارم، اما راجع به نام آن «کابل يا کابلستان» که در شاهنامه به تکرار آمده است، می‌خواهم مختصراً متذکر شوم که حدود و ثغور آن با آنچه که اوستا و نويسندگان يونانی ذکر کرده‌اند، يکسان نيست، بلکه خيلی گسترده‌تر از آن است.
کابلستان او به اندازة گسترة امپراتوری غزنوی يا ابدالی است. چرا نامبرده چنين کرده است؟ برای اين که اولين تماس او و اولين کتابی را که وی دربارة کشور ما نوشته، زمانی بوده است که هنوز از نام «آريانا» اطلاعی نداشته است.
اما، ولسن، معاون انجمن همايونی آسيايی بنگال، که شخص نهايت مدقق بود و اطلاعاتی دقيقی راجع به مسايل آسيايی کسب کرده بود و مسکوکات فراوانی در مورد افغانستان در دسترس داشت، کتابی تحت عنوان «آريانای باستان» نوشت که در آن تصاوير، نقشه‌ها و آثار باستانی کشور ما را گرآورده و منتشر ساخت... وی پس از بررسی و تجزيه و تحليل زياد، نام زيبای قديم کشور ما «آريانا» را پيدا کرد. اين نام سه قرن پيش از ميلاد مسيح به صورت «آريانای کهن» در مورد کشور ما رواج داشت. پس از او جمعی ديگر از نويسندگان قرن ۱٨ و ۱٩ نيز اين مطلب را تأييد کرده‌اند.

بيليو، ديگر خاورشناس انگليسی است، که از آريانا و سرحدات آن سخن گفته است. آقای کهزاد در اين باره می‌نويسد:

بيليو، دانشمند نژادشناس و مردم‌شناس مشهور انگليسی در قرن ۱٨ و ۱٩، چند اثر راجع به افغانستان نوشته است: از جمله يکی «نژادهای افغانستان» و ديگری «تجسسی در مردم‌شناسی افغانستان» است که به‌ترتيب در سالهای ۱٨٨۰ و ۱٨٩۱ نشر شده‌اند.
اگرچه هر دو کتاب، چنان که از نام‌های آنها مستفاد می‌شود، مربوط به افغانستان است، اما چون مدقق می‌خواهد دورة باستان هر قوم را مطالعه کند، به آثار نويسندگان کلاسيک يونانی می‌پردازد و ناگزير است که از آريانا نام برد و شرح حدود آن را از آثار «اراتس‌تنس»، «استرابو»، «بطليموس»، «آريان»، «کوبينوس»، و «پلينی» نقل کند. به‌اين ترتيب، اين دو اثر «بيليو» برای شناسايی «آريانا» و حدود و ثغور آن نهايت مفيد هستند.
بيليو، در صفحه ۵٩ کتاب «نژادهای افغانستان»، در مورد کشور ما می‌نويسد: «بهتر است اول نگاهی به اوضاع جغرافيايی قديم کشوری بيندازيم که نزد پارسی‌ها به اسم «آريا ورته»، نزد يونانی‌ها به اسم «آريانا» و بعدها به اسم «خراسان» معروف بوده و در اين تازه‌گی‌ها به نام «افغانستان» شهرت يافته است.»
راويلسن، دانشمند نامور انگليسی، در صفحه دوم کتاب خود تحت عنوان «بکتريا» که در سال ۱٩۱٢ م. در لندن به نشر رسيده است، کلمه «آريانا» را از زبان «استرابو» به کار گرفته و چنين می‌نويسد: «استرابو بلخ (باختر) را فخر آريانا خوانده است.»
به همين‌سان، آ. فوشه، دانشمند فرانسوی، در صفحه ٤۰٨ جلد دوم کتاب خود تحت عنوان «صنعت گريکوبوديک گندهارا» کلمه «آريان» (Arian) را در مورد قلمرو کشور ما به کار برده است. نامبرده، در صفحه ٤٢٩ همين اثر، بکتريان (باختر) را «مرواريد آريان» خوانده است.
پس ملتفت بايد بود که اسم آريانا و آرين به صفت «آريانی» هم توسط بيليو و فوشه استعمال شده است.

در پايان، آقای کهزاد، باری ديگر به کاربرد واژة «ايران» در شاهنامه و ساير آثار دورة اسلامی اشاره می‌کند:

در شاهنامه و ساير مأخذ قديم هر جا که کلمه «ايران» بکار رفته، مراد از آن سرزمين «آريانا» است و مراکز قدرت در آريانا و کانون‌های فرهنگی آن اماکنی که نهضت‌های بزرگ ملی و اجتماعی در آنها پا گرفته، تقريباً همه در خاک افغانستان امروزی بوده است. از آنجا که کلمه «ايران» در قديم مرادف با کلمه «آريانا» بود، به همين سبب است که بزرگان شعر و ادب، فرمانروايان بزرگ کشور ما را به نام «شاهنشاه ايران» ناميده‌اند. فردوسی و فرخی به سلطان بزرگ خراسان، محمود غزنوی، «شاه ايران»، «ايران شاه» و «شاهنشاه ايران» خطاب کرده‌اند.
اين را هم بايد روشن ساخت که فردوسی کلمه «آريانا» را استعمال نکرده است، زيرا در زمان فردوسی زبان‌های ما تحول کرده و نام‌ها هم متحول شده بود، چنانچه «کاپل» به «کابل»، «بلهيکا» به «بلخ»، «باميکا» به «باميان» وغيره تغيير نموده بود. اما اينکه فردوسی نام‌های باستانی «بلهيکا»، «باميکا»، «آراکوزيا»، «جدروزيا»، و بالاخر «آريانا» و يا «آريا ورته» و «ايريانا ويجو» را استعمال نکرده است، بدين معنی نيست که اين نام‌ها وجود نداشته است؛ بلکه فردوسی نام‌های معمول زمان خود را استعمال کرده است. از زمان فردوسی بزرگ تا اوايل آغاز کشور آريانا چند هزار سال فاصله است و زبان‌ها و نام‌ها چندبار تغيير و تحول نموده است. پس مراجع و مأخذ درست و اساسی تاريخ آريانا سرودهای ويدی، سرودهای مهاباراتا، مأخذ يونانی، هندی و چينی و مطالعات باستان‌شناسی است نه کتاب شاهنامه فردوسی يا آثار کشور بزرگ و با عظمت خراسان و کتاب‌های خراسانی و عربی. شاهنامه فردوسی، قسمی که در اين کتاب تذکر داده شده است، بسياری از داستان‌های باستانی ويدی و اوستايی را شکل تازه داده و به نظم دری درآورده است که به‌همين دليل نام‌ها هم شکل تازه به‌خود گرفته است.
کلمه «ايران» در اين سال‌های اخير متاسفانه معنی اختصاصی گرفت و تسميه‌ای از کل بر جزء صورت بست. اما در هر حال، آنچه مسلم است، اين است که سرزمين افتخارپرور آريانا که نام متداول‌تر از آن در آثار اسلامی همان خراسان است، خاک افغانستان از آن نمايندگی می‌کند.

نيلوفر کابلی، ۱۳٨٧ - لندن

پانوشت

[۱] و [٢] کهزاد، احمدعلی، افغانستان در شاهنامه، کابل: انتشارات بيهقی - ۱۳۵۵ ش، ص ٢۱.
[۳] اين قسمت در متن اصلی مقدمه کتاب شادروان آقای احمدعلی کهزاد وجود ندارد و بعدا افزوده شده است! رجوع کنيد به، افغانستان در شاهنامه، ص ٢۳. اما طی تماس تلفنی که با آقای فريار کهزاد داشتم، علت را جا افتادگی اين قسمت در هنگام چاپ کتاب عنوان کرد.(مهديزاده کابلی)


ایران خاستگاه آریایی‌ها

بيشتر منابع تاريخی، مردمان امروزه ايران را بازماندگان آرياييانی می‌دانند كه از سرزمين‌های دوردستِ شمالی به سوی جنوب و سرزمين فعلی ايران كوچ كرده‌اند و مردمان بومی و تمدن‌های اين سرزمين را از بين برده و خود جايگزين آنان شده‌اند.

تاريخ اين مهاجرت‌ها با اختلاف‌های زياد در دامنه وسيعی از حدود ۳۰۰۰ سال تا ۵۰۰۰ سال پيش؛ و خاستگاه اوليه اين مهاجرت‌ها نيز با اختلاف‌هايی زيادتر، در گستره وسيعی از غرب و شمال و مركز اروپا تا شرق آسيا، حوزه دريای بالتيك، شبه‌جزيره اسكانديناوي، دشت‌های شمال آسيای ميانه و قفقاز، سيبری و حتی قطب شمال ذكر شده است. دامنه وسيع اين اختلاف‌ها، خود نشان‌دهنده سستی نظريه‌ها و كمبود دلايل و برهان‌های اقامه شده برای آن است.

اغلب متون تاريخی معاصر، اين خاستگاه‌ها و اين مهاجرت بزرگ را تنها با چند جمله و عبارت كوتاه و مبهم و غير دقيق به پايان رسانده‌ و اين مبادی مهاجرت را دقيقاً معرفی نكرده و آنرا بطور كامل و كافی مورد بحث و تحليل قرار نداده‌اند. در اين متون اغلب به رسم نقشه‌ای با چند فلش بـزرگ اكتفا شده است كه از اقصی نقاط سيبـری و از چپ و راست دريای مازندران به ميانه ايران زمين كشيده شده است.

از آنجا كه می‌دانيم مهاجرت‌های انسانی و جابجايی تمدن‌ها در طول تاريخ همواره به دليل دستيابی به «شرايط بهتر برای زندگی» بوده است، در دوران باستان اين «شرايط بهتر» بويژه عبارت از آب فراوان‌تر و خاك حاصلخيزتر بوده است. اگر چنانچه بتوانيم دلايلی برای اين گمان فراهم سازيم كه در روزگار باستان ويژگي‌های آب‌وهوايی و چشم‌انداز طبيعی در فلات ايران مناسب‌تر از روزگار فعلی بوده است؛ و از سوی ديگر مشخص شود كه خصوصيات آب‌وهوايی در سرزمين‌های شمالی ايران نامناسبتر از امروز و حتی روزگار باستان بوده است؛ می‌توانيم مهاجـرت بـزرگ آريـاييـان به ايـران امروزی را با ترديد مواجه كنيم و حتی احتمال مهاجرت‌هايی از ايران به نقاط ديگر جهان را مطرح سازيم.

از آنجا كه رشد و ازدياد جمعيت همواره در زيست‌بوم‌های مناسب و سازگار با انسان رخ داده است، بعيد به نظر می‌رسد كه جوامع كهن، سرزمينِ با اقليم مناسب و معتدل ايران را ناديده گرفته و در سرزمين‌های هميشه سرد و يخبندان سيبری، روزگار بسر برده و پس از آن متوجه ايران شده باشند. و همچنين می‌دانيم كه در تحقيقات ميدانی نيز سكونتگاه‌هايی نيز در آن مناطق پيدا نشده است.

ما در اين گفتار به اين فرضيه خواهيم پرداخت كه ايرانيان يا آرياييان «به ايـران» كوچ نكردند، بلكه اين آرياييان از جملة همان مردمان بومی ساكن در ايران هستند كه «در ايـران» و «از ايـران» كوچ كردند و پراكنش يافتند.شواهد باستان‌زمين‌شناسی مي‌دانيم كه آخرين دوره يخبندان در كرة زمين، در حدود ۱٤۰۰۰ سال پيش آغاز شده و در حدود ۱۰۰۰۰ سال پيش پايان يافته است.

دوره‌های يخبندان موجب ايجاد يخچال‌های بزرگ و وسيع در قطب‌ها و كوهستان‌های مرتفع ‌شده و در سرزمين‌های عرض‌های ميانی و از جمله ايران به شكل دوره‌های بارانی و بين‌بارانی نمودار می‌شود. دوره‌های بارانی همزمان با دوره‌های بين‌يخچـالی و دوره‌های بين‌بـارانی همزمان با دوره‌های يخچالی ديده شده‌اند.

رسوب‌های چاله‌های داخلی نشان می‌دهد كه ايران در دوره‌های گرم بين‌يخچالی شاهد بارندگی‌های شديدی بوده كه موجب برقراری شرايط آب‌ و هوايی مرطوب و گسترش جنگل‌ها در نجد ايران شده و در دوره‌های سرد يخچالی به استقبال شرايط آب‌وهوايی سرد و خشك می‌رفته است.

بدين ترتيب در حدود ۱۰۰۰۰ سال پيش، با پايان يافتن آخرين دوره يخبندان، شرايط آب‌وهوايی گرم و مرطوب در ايران آغاز می‌شود. شواهد باستان‌زمين‌شناسی نشان می‌دهد كه با آغاز دوره گرم و مرطوب و عقب‌نشينی يخچال‌ها به سوی شمال، به مرور بر ميزان بارندگی‌ها افزوده می‌شود. بطوريكه در حدود ۶۰۰۰ سال تا ۵۵۰۰ سال پيش به حداكثر خود كه ٤ تا ۵ برابر ميزان متوسط امروزی بوده است، می‌رسد. متعاقب آن آب درياچه‌های داخلی بالا می‌آيد و به بالاترين سطح خود می‌رسد و تمامی چاله‌ها، كويرها، دره‌ها و آبراهه‌ها پر از آب می‌شوند. اين دوره‌ای است كه در اساطير ملل مختلف با نام‌های گوناگون و از جمله توفان عصر جمشيد و توفان نوح ياد شده است.

افزايش بارندگی و طغيان رودخانه‌ها يكبار ديگر در حدود ٤۵۰۰ سال پيش شدت می‌گيرد، اما بزودی بارندگی‌ها پايان يافته و در حدود ٤۰۰۰ سال پيش خشكسالی و دورة گرم و خشكی آغاز می‌شود كه در ۳٨۰۰ سال پيش به اوج خود می‌رسد و همانطور كه پس از اين خواهيم ديد، اين زمان مصادف با جابجايی بزرگ تمدن‌ها در فلات ايران و افول و خاموشی بسياری از سكونتگاه‌ها و شهرها و روستاهای باستانی ايران است.

آب ‌و هوای گرم و مرطوب دوران ميان ۱۰۰۰۰ تا ٤۰۰۰ سال پيش، پوشش گياهی غنی و جنگل‌های متراكم و انبوهی را در سرزمين ايران و حتی در صحاری امروزی خشك و بی‌آب و علف ترتيب داده بوده است. در آن دوران گسترش جنگل‌ها و عقب‌نشينی صحراهای گرم، سرزمين سبز و خرمی را در ايران بزرگ شكل داده بود و دشت‌های شمال افـغانستان امروزی از سـاوانـاهای وسيع (جنگل‌های تُـنك) و علفزارهای مرطوب پوشيده بوده است.

فراوانی دار و درخت در شمال افغانستان و بخصوص بخش غربی آن كه بادغيس (در اوستا «وَئيتی‌گَئِس») خوانده می‌شود, در متن پهلوی بندهش گزارش شده است: "واتگيسان جايی است پر از دار و پر از درخت". اين وضعيت اقليمی شمال افغانستان در متون تاريخی عصرهای ميانه نيز آمده است؛ مسعودی در مروج‌الذهب از بلخ زيبا با آب و درخت و چمنزارهای فراوان، ياد می‌كند؛ واعظ بلخی در فضائل بلخ از صد هزار درخت بلخ نام مي‌برد؛ نظامی عروضی از قول شهريار سامانی آنجا را به جهت خرمی و سرسبزی از بهشت برتر می‌داند؛ و فريه سياح، مراتع بادغيس را بهترين مراتع تمام آسيا مي‌داند. امروزه بخش‌های وسيعی از بادغيس و بلـخ از صحاری خشك و شن‌های روان تشكيل شده است. اين شن‌های روان و بيابان‌های سوزان بويژه در پيرامون كرمان و سيستان با گستردگی هر چه بيشتر ديده می‌شوند؛ در حاليكه در متون تاريخی دو هزار سال پيش به جنگل‌ها و چمنزارهايی در اين نواحی اشاره شده است.

در اين زمان سرزمين ايران دارای مراتع بسيار غنی و زيستگاه‌های انبوه حيات وحش بوده است. در اين منطقه بركه‌ها، آبگيرها و تالاب‌های طبيعی با آب شيرين كه محل زيست انواع آبزيان و پرندگان بوده و همچنين جنگل‌های وسيع و نيزارهای متراكم وجود داشته است.

بنابر داده‌های بخش‌های بالا در فاصله ۱۰۰۰۰ تا ٤۰۰۰ سال پيش، آب‌وهوای گرم و بارانی در سراسر فلات ايران حكمفرما بوده است كه علاوه بر آن سطح زمين و رودها و همچنين مصب رودها پايين‌تر از امروز و سطح درياچه‌ها و آبگيرها بالاتر از سطح امروزی آنها بوده و در نتيجه همه چاله‌های داخلي، سرزمين‌های پست كنار درياچه‌ها، دره‌ها، كويرها و رودهای خشك امروزی از آب فراوان و شيرين برخوردار بوده‌اند و در سراسر ايران اقليمی سرسبز با مراتع پهناور و فرآورده‌های گياهی و جانوری غنی وجود داشته و شرايط مناسبی برای زندگانی انسانی مهيا بوده است.

شواهد باستان‌شناسی شرايط آب‌ و هوايی گرم و مرطوب در مابين ۱۰۰۰۰ تا ٤۰۰۰ سال پيش را يافته‌ها و نشانه‌های باستان‌شناختی نيز تأييد مي‌كند. از سويی بخش بزرگی از تپه‌های باستانی و سكونتگاه‌های كهن ايران از نظر زمانی به همين دوره ۶۰۰۰ ساله گرم و پر باران تعلق دارند و همه آن‌ها در كنار كويرهای شوره‌زار، رودهای خشك و مناطق بي‌آب و علف پراكنده‌اند كه اين نشان از شرايط بهتر آب‌وهوايی در زمان شكل‌گيری و دوام آن تمدن‌ها دارد.

استقرار اين تمدن‌ها در كنار چاله‌ها و كويرهای خشك و نمكزار، نشانه وجود آب فراوان و شيرين در آنها بوده است و خشك‌رودهای امروزی مجاور تپه‌ها، آب كافی و زلال اهالی شهر يا روستا را تأمين می‌كرده است.

از سويی ديگر دركنار درياهای امروزی نشانه‌ای از تپه‌های باستانی به چشم نمی‌خورد. تپه‌های باستانی در جنوب با ساحل خليج‌فارس فاصله‌ای چند صد كيلومتری دارند كه نشان می‌دهد در دوران يخبندان كه سطح درياهای جنوب پايين‌تر از سطح فعلی بوده، پس از بالا آمدن آب دريا، سكونتگاه‌های انسانی به زير آب رفته است و در دوران بين‌يخبندان كه سطح درياهای جنوب بالاتر و همچنين سطح زمين پايين‌تر بوده و رسوب‌های ناشی از سه رود بزرگِ كارون، دجله و فرات كمتر جايگير شده بودند، آب خليج‌فارس تا نزديكي‌های تمدن‌های آنروز در شوش و سومر مي‌رسيده است. كتيبه‌های سومری به روايت اين نفوذ آب‌ها به درون مياندورود پرداخته و از شهر باستانی «اريدو» به عنوان "شهری در كنار دريا" نام برده‌اند.

سكونتگاه‌های باستانی در شمال و در كرانه دريای مازندران نيز با ساحل فاصله‌ای ده‌ها كيلومتری دارند، كه نشان مي‌دهد در زمان رونق آن‌ باششگاه‌ها، سطح دريای مازندران بالاتر از امروز بوده است. همچنين باقيمانده سدهای باستانی و از جمله سد و بندهای ساخته شده بر روی دره‌ها و آبراهه‌های كوه خواجه در سيستان نيز نشانه بارندگي‌های بيشتر در زمان خود است. اين بندها آب مصرفی لازم برای نيايشگاه‌ها و ديگر ساختمان‌های بالای كوه خواجه را تأمين مي‌كرده‌اند. امروزه نه تنها آن آبراهه‌ها، بلكه حتی دريـاچـه هـامـون نيز كاملاً خشك شده است. خشكسالی‌های كوتاه مدت اخير در ايران نشان داد كه حتی چند سال كمبود بارندگی می‌تواند به سرعت درياچه‌ها و آبگيرها و رودهای بزرگ را خشك سازد و چرخه حيات و محيط زيست را در آنها نابود كند. خشك شدن درياچه ارژن در فارس و زاينده‌رود در اصفهان نمونه‌ای از اين پديده نگران كننده بود.

نشانه‌های باستان‌شناختی، همچنين آثار رسوب‌های ناشی از سيل‌های فراوان در حدود ۵۵۰۰ سال پيش را تأييد مي‌‌كند. به عنوان نمونه مي‌توان از حفاری قره‌تپه توسط استاد مير عابدين كابلی در منطقة قم‌رود كه با هدف ثبت دامنه دگرگوني‌ها و تغييرات ناشی از طغيان آب‌ها انجام شد، نام برد. بر اين اساس در حدود ۵۵۰۰ سال پيش وقوع سيل‌های مهيبی منجر به متروك و خالی از سكنه شدن كل منطقه قم‌رود و مهاجرت مردم به ناحيه‌های مرتفع‌تر مجاور شده است.

علاوه بر اينها، وجود نگاره‌های روی سفال از غزال، فيل، گوزن، پرندگان وابسته به آب و آبزيان، و حتی لاك‌پشت، ماهی و خرچنگ، نشانه شرايط مطلوب آب‌ و هوايی در زمان گسترش آن تمدن‌ها بوده است.

در اينجا بايد به اين نكته مهم نيز اشاره كرد كه همزمان با دوره‌ای كه در فلات ايران شرايط محيط زيست بسيار مطلوب برای جوامع انسانی وجود دارد و از آن بهره‌برداری نيز می‌شود، در سراسر سرزمين سيبری و شمال آسيای ميانه و شمال قفقاز كه آن ناحيه‌ها را محل كوچ و مهاجرت آرياييان به حساب مي‌آورند، تنها چند نمونه معدود از گورپشته يا شواهدی از زندگی غير يكجا‌نشينی پيدا شده است كه از جمله آنها می‌توان از پناهگاه‌هايی در بخش‌های شمالی حوضه آبريز درياچه آرال نام برد. در آن زمان، در آن سرزمين‌ها تنها سرما و يخ‌‌های باقيمانده از دوره يخبندان حكمفرما بوده و آنچه پيدا شده عموماً متعلق به عصرهای جديدتر و كوچ ايرانيان و اقوام ديگر به آن نقاط می‌باشد.

شواهد اسطوره‌شناسی و متون كهن از نگاه اسطوره‌شناسی و متون كهن، افسانة توفان يادگاری از دوران پر باران و مرطوب گذشته است. در متون پهلوی و از جمله بنـدهش آمده است كه «تيشتر» بارانی بساخت كه درياها از او پديد آمدند و همه جای زمين را آب فرا گرفت و خشكی‌های روی زميـن بر اثر بالا آمدن آب به هفت پاره يا هفت كشور تقسيم شدند.

در ونديداد از ديوی بنام «مَهرَك اوشا» كه در برخی نامه‌های پهلوی به «ملكوش» و در مينوی‌خرد بنام «ملكوس» آمده، نام برده شده كه ديوی است مهيب كه به مدت چند سال زمين را دچار باران و تگرگ و برف و باد و باران می‌كند.

به روايت ونديداد، اهورامزدا جمشيد را از اين آسيب آگاه می‌سازد و دستور ساخت جايگاهی بنام «وَر» را به جمشيد مي‌دهد تا هر يك از آفريدگان پاك آفريدگار، از مردم و مرغان و پرندگان و چارپايان و گياهان و تخم گياهان و آتش و هر آنچه زندگی مردمان را بكار آيد را در آن جايگاه نگاه دارد و پس از سپری شدن هجوم اين ديو و فرو نشستن توفان، از آن پناهگاه بدر آيند و جهان را دوباره آبادان سازند و از نيستی برهانند.

اين سرگذشت ايرانی به شكل‌های گوناگونی روايت شده است. از جمله هندوان بر اين اعتقادند كه توفان بزرگ موجب گرفتاری «مانو» شد، اما «ويشنو» كه خود را به شكل يك ماهی با شاخی بزرگ ساخته بود، كشتی او را راهنمايی كرد تا بتواند در «كوهستان‌های شمالی» فرود آيد. ويشنو خود قبلاً مانو را از توفان بزرگ آگاه كرده و به او فرمان مقابله داده بود. مانو به هفت دانشمند و يك جفت نر و ماده كه از همه جانداران گيتی در كشتی داشت، فرمان داد تا از كشتی پياده شوند و همراه با خشكيدن آب‌ها در سرزمين‌ها گسترده شوند. مانو تخم همه گياهان را نيز با خود برداشته بود.

عبارت «كوهستان‌های شمالی» در داستان‌های هنديانی كه در سرزمين‌های پيرامون رود سند (هند) و پنجاب زندگی می‌كردند، اشاره آشكاری است به كوچ آنان از كوهستان‌های پـاميـر و بـدخشـانِ افغانستان امـروزی كه از اصلی‌ترين سرزمين‌های ايرانی بوده است.

روايت ديگری از توفان بزرگ، داستان توفان نوح است كه قديمی‌ترين روايت شناخته شده آن به سومريان تعلق دارد و بعدها مورد اقتباس بابليان و اكديان قرار می‌گيرد و در كتاب عهد عتيق (تورات) هم تكرار می‌شود.

سرگذشت توفان بزرگ و سيلاب‌ها، همچنين در تاريخ‌های سنتی چينيـان نيز آمده است. به موجب «كتاب‌های خيزران» در زمان «يـو» Yu ، مؤسس سلسله «شيـا» يا نخستين سلسله، سيلاب‌های عظيمی سراسر امپراطوری را تا بلندترين تپه‌ها در بر گرفت. «يـو» با كمال شايستگی موفق به فرو نشاندن سيلاب‌ها در مدت سيزده سال می‌شود.

شواهدی از وضعيت درياهای باستانی در آثار ابوريحان بيرونی (همچون «تحديد نهايات‌الاماكن») نيز به چشم می‌خورد. بيرونی هنگام شرح ساخته شدن آبراهة سوئز به فرمان پادشاهان ايرانی، از دريايی به جای سرزمين‌های سفلای مصر ياد مي‌كند؛ دريايی كه وجود آن در آثار هرودت نيز نقل شده است. او اعتقاد دارد كه در دوران پادشاهی ميانه مصر، اين دريا بحدی گسترش داشته است كه كشتی‌ها نه تنها در شاخابه‌های نيل، بلكه بر روی دشت‌های خشك امروزی نيز ره می‌سپرده‌اند و هنگام عزيمت به ممفيس از كنار اهرام می‌گذشته‌اند.

افسانه‌ها و روايت‌های شفاهی نقل شده از زبان مردمان مناطق كويری مركزی ايران، وجود دريايی بزرگ در جای كوير خشك امروزی را تأييد می‌كند. نگارنده داستان‌های متعددی در شهرهای دامغان، ساوه، كاشان، زواره، ميبد، نائين، يزد و بردسكن شنيده است كه در اغلب آنها به دريای بزرگ، جزيره‌های متعدد، بندرگاه‌ و لنگرگاه و حتی به فانوس دريايی اشاره شده است. در ادامه، نگارنده به دو نكته ديگر تنها اشاره‌ای می‌كند:

نخست، روايت فرگرد دوم ونديداد و پهناور شدن زمين و گسترش مردمان بخاطر افزونی جمعيت در زمان جمشيد و به سوی نيمروز و به راه خورشيد، كه به گمان نگارنده سوی نيمروز يا جنوب در اينجا اشاره به سوی تابش خورشيد گرم نيمروزی و گرم شدن هوا است و نه اشاره به سمت گسترش جوامع انسانی، كه در اينباره تعبير "به راه خورشيد"، سمت و سوی پراكنش كه از «شرق به غرب» است را بهتر روشن می‌سازد.

و ديگر، سرگذشت فريدون در شاهنامه فردوسی و تقسيم پادشاهی جهان بين سه پسرش ايرج و سلم و تور كه اشاره‌ای به مهاجرت ايرانيان از دل ايران به سوی سرزمين‌های شرقی و غربی است. سلم و توری كه بعدها و به موجب گزارش‌های ايرانی به برادر كوچك خود تاختند و اشاره‌ای است به يورش باشندگان سرزميـن‌های شرقی و غربی ايران به سرزمين مادری خود.

اما پس از اين دوران طلايی يعنی در حدود ٤۰۰۰ تا ۳٨۰۰ سال پيش خشكسالی و قحطی بزرگی به وقوع می‌پيوندد و دوره گرم و مرطوب جای خود را به دوره گرم و خشك می‌سپارد. در اين زمان سطح آب‌ها به سرعت پايين می‌رود و درياچه‌ها و رودهای كوچك‌تر خشك می‌شوند و سكونتگاه‌های انسانی را با بحرانی بزرگ مواجه مي‌سازد. بحرانی كه با كمبود آب آغاز شده و به سرعت تبديل به كمبود مواد غذايی، ركود و نابودی كشاورزی، گسترش بيابان‌ها، نابودی مراتع، از بين رفتن زيست‌بوم طبيعی و عواقب بغرنج آن می‌شود.

اين خشكسالی موجب مي‌شود تا مردمان ساكن در ايران، مردمانی كه پس از توفان بزرگ از كوهستان‌ها فرود آمده و سرزمين‌های پيشين خود را دگر باره آباد ساخته بودند، باز هم دگرباره و عليرغم ميل قلبی خود، به دنبال يافتن سرزمين‌های مناسب‌تر به جستجو و كوچ‌های دور و نزديك بپردازند و بی‌گمان چنين رويدادهای نامطلوب طبيعی و كمبودهای نيازمندی‌های انسانی، موجب اختلاف‌ها، درگيری‌ها، جنگ‌ها و ويراني‌ها می‌شده است. درگيری‌هايی كه وقوع آن مابين ساكنان واحه‌ای كوچك و هنوز كم و بيش حاصلخيز، با تازه از راه رسيدگانِ جستجوگرِ آب و زمين، اجتناب ناپذير است.

اين پيامدها را كاوش‌های باستان‌شناسی تقريباً در همه تپه‌های باستانی ايران تاييد كرده است: «پايان دوره زندگی انسان در حدود ٤۰۰۰ سال پيش و همراه با لايه‌ای از سوختگی و ويرانی». نابودی و سوختگی‌ای كه نه فرآيند يورش آرياييان، بلكه نتيجه درگيری‌هايی بر سر منابع محدود نيازهای بشری بوده است و تا حدود ۳۵۰۰ سال پيش به طول می‌انجامد، صدها سالی كه به جز معدودی تمدن‌های جنوب‌غربی ايران و شهرهای می‌اندورود، به ندرت در تپه‌های باستانی آثار زندگی در اين دوره را بدست می‌آوريم. اين سال‌های سكوت نسبی در سرگذشت ايران، شباهت زيادی به شرايط پادشاهی ضحاك در شاهنامه فردوسی دارد.

در پايان اين دوره و همزمان با آغاز عصر آهن يعنی در حدود ۳۵۰۰ سال پيش، بهبود وضعيت آب‌ و ‌هوايی به تدريج آغاز مي‌شود و زمينه را برای گسترش وشكوفايی تمدن‌های نوين ايـرانی فراهم می‌سازد كه در حدود ٢٨۰۰ سال پيش به شرايط مطلوب اقليمی پيشين خود دست می‌يابد.

با توجه به نكات بالا مسئله كوچ آرياييان از شمال به سوی سرزمين فعلی ايران و آسيای ميانه ممكن به نظر نمي‌رسد. آنچه بيشتر به ذهن نزديك می‌آيد، اينست كه آرياييان همان مردمان بومی‌ای هستند كه از روزگاران باستان در اين سرزمينی كه از هر حيث برای زندگانی مناسب بوده است، زيسته‌اند و آثار تمدن آنان به فراوانی در اين سرزمين ديده شده و در جای ديگری اثری از سكونت آنان به دست نيامده است. بدرستی كه تغييرات فرهنگی و تمدنی عصر آهن نتيجة منطقی تكامل عصر مفرغ است و نه تحولاتی ناشی از ورود اقوام ديگر به منطقه. اين آرياييانِ ساكن بومی ايران، هنگام افزايش شديد بارندگی دست به مهاجرت به سوی زمين‌های مرتفع مي‌زدند؛ و هنگام كاهش شديد بارندگی به زمين‌های پست و هموار پيشين باز می‌گشتند. اينان پس از توفان بزرگ دستكم دو بار از دل ايران به سوی نقاط ديگر مهاجرت كرده‌اند:

۱- يكبار پس از عقب‌نشينی درياها و درياچه‌های داخلی و خشك شدن باتلاق‌های باقيمانده از توفان بزرگ، كه از كوهستان‌های مجاور به سوی جلگه‌ها و دشت‌های رسوبی هموار و حاصلخيز، كوچ كرده و فرود آمدند؛ كه در نتيجه، اين مهاجرت‌ها كوچی «عمودي»، از ارتفاعات به سوی دشت‌ها و وادي‌ها بوده است. زمان آغاز اين جابجايي‌ها در ميانه دوره گرم و مرطوب، و پس از پايان بارندگي‌های شديدِ موسوم به توفان عصر جمشيد يا توفان نوح، و حدود ۵۵۰۰ سال پيش بوده است. به عنوان نمونه‌ای از اينگونه مهاجرت‌ها مي‌توان از دو كوچ بزرگ نام برد: نخست، كوچ هنديان آريايی از پيرامون كوهستان‌های هندوكش به سرزمين‌های تازه خشك شدة پنجاب و پيرامون رود سند كه يادمان تاريخی آن در متون كهن «ريگ‌و‌دا»ی هندوان باقی مانده است؛ و ديگري، كوچ عيلاميان و سومريان، كه از كوهستان‌های غربی ايران به سرزمين‌های باتلاقی تازه خشك شدة خوزستان و مياندورود يا بين‌النهرين انجام شده است. در بخش‌های كهن كتاب عهد عتيق يا تورات (سِفر پيدايش، باب يكم)، رويداد كـوچ سـومـريان آشكارا مهاجرتی "از مشـرق" به سوی زمينِ سـومـر يا شِنعـار، مورد توجه و اشاره قرار گرفته است. اين گروه اخير انديشة ايجاد تمدن را با خود تا درة نيل و مصر در آفريقا پيش بردند و مصريان با بهره‌گيری از آن به پيشرفت‌های بزرگی نائل آمدند. در اين باره حتی فرضيه‌هايی دائر بر مهاجرت فنيقيان از سواحل خليج فارس به كرانه دريای مديترانه مطرح است. از سوی ديگر می‌دانيم كه سومريان از نظر جسمانی شباهت كاملی به ساكنان بلوچستان و افغانستان امروزی و درة سند داشته‌اند؛ آثار هنری و معماری آنان گواهی مي‌دهد كه تمدن سومر و تمدن شمال‌غرب هندوستان يا سرزمين‌های شرقی ايراني، به يكديگر همانند بوده‌اند و بي‌گمان از يك خاستگاه سرچشمه گرفته‌اند. كاوش‌های اخير استاد يـوسف مـجيدزاده در منطقة جـيرفـت اين فرضيه را بيش از پيش تقويت كرده است.

٢- و بار ديگر، مهاجرت‌هايی به هنگام خشكسالی مابين ٤۰۰۰ تا ۳۵۰۰ سال پيش كه به دنبال ناحيه‌های مناسب‌تر، محل زندگانی خود را تغيير داده و از پی زيستگاه‌های بهتر، از ايران يا به تعبير سومريان، از "سرزمين مقدس" مادری خود به سوی سرزمين‌های ديگر متوجه شدند و سكونتگاه‌هايی را كه در ۵۵۰۰ سال پيش فراهم ساخته و مدت ۱۵۰۰ سال در آنها زندگی كرده بودند را بر اثر رويدادهای ناگوار اقليمی ترك كردند.

در سرزمين باستانی ايران بزرگ، اقوام و مردمان گوناگونی زندگی می‌كرده‌اند كه يكی از آنان و احتمالاً نام عمومی فرهنگی همة آنان «آريـايـي» بوده است. «همة اقوام و مردمان ايرانِ امروزی»، فرزندان «همة آن اقوام و مردمان كهن» و از جمله آرياييان هستند. اينان در طول زمان و همراه با تغييرات اقليمی و آب‌و‌هوايی دست به كوچ‌های متعدد و پرشمارِ كوچك و بزرگی زده‌اند كه عمدتاً از بلندی‌های كوهستان به همواری‌های دشت و بالعكس بوده است. خاستگاه تاريخ ايرانيان را نمي‌توان تنها به انگاره مهاجرتی كه زمان نامشخص، مبدأ نامعلوم، مقصدی ناپيدا و مسيری ناشناخته دارد، منسوب دانست و تنها آنان را نياكان ايرانيان امروزی شناخت.

در باورهای ايرانی كهن «شمال» يا «اپاختر» پايگاه اهريمن است؛ جايگاه ديوان و نابكاران و درِ ورود به دوزخ است. ايرانيانی كه همواره به سرزمين مادری و خاستگاه خود و وطن خود عشق ورزيده‌اند، اگر سرزمين‌های شمالی خاستگاه آنان بود، در بارة آن اينچنين سخن نمی‌راندند.

با توجه به همه شواهدی كه تا اينجا بطور خلاصه گفته شد، به نظر می‌رسد كه ايرانيان يا آرياييان «به ايران» كوچ نكردند؛ بلكه «در ايران» و «از ايران» كوچ كرده‌ و به نقاط ديگر پراكنده شده‌اند.

برگرفته از كتاب «ايران، سرزمين هميشگی آرياييان»، دکتر رضا مرادی غياث‌آبادی، تهران: انتشارت نقش‌آور، چاپ دوم، ۱۳٨۳.

۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

ايران بزرگ

از دير باز مفهوم واژهٔ ايران[۱] [نزد خاورشناسان اروپايی] عبارت از مجموع نواحی فلات ايران يعنی پارس (ايران کنونی) و افغانستان و بلوچستان و ترکستان غربی، بوده است.[۲] ريچارد فرای، استاد ايران‌شناسی در دانشگاه هاروارد آمريکا، می‌نويسد:

«ايران بزرگ که شامل همهٔ سرزمين‌های است که در آنجا در دوران تاريخی به زبانهای ايرانی سخن گفته می‌شد و فرهنگ ايرانی در آنجا پيروزمند و مسلط بود ... اما فلات ايران که مشتمل است بر افغانستان و ايران جزو ايران بزرگ به شمار می‌رود».[۳]

بنابر اين، «ايران بزرگ، هرگز يک قلمرو سياسی نبوده، بلکه حوزهٔ فرهنگ، تمدن و زبان قوم آريايی است، چه آنانی که در ايران کنونی می‌زيستند و چه کسانی که در افغانستان يا فرارود (ماوراء‌النهر) و يا شمال غرب هندوستان. زيرا، ايران بزرگ، بيشتر از آن که نتيجهٔ کارنامهٔ شاهان شمشيرکش باشد، ميراث ادباء، شعراء، دانشمندان و در يک کلمه فرهنگيان بوده است.»[۴]

محمد محمدی (سياوش آريا)، ۱۳٨٧ - مشهد


گفت و گو با مهديزاده کابلی

ايران کجاست؟ و ايرانی کيست؟


اين نوشتار برآنست تا به مهم‌ترین و کلیدی‌ترین مفاهیم و اصطلاحات در حوزهٔ تحقیق و پژوهش تاريخ ايران و افغانستان بپردازد. مفاهیمی که دانستن آنها تأثیر مستقیم در امر پژوهش تاريخی اين دو کشور دارد. پژوهشگری که از مفاهیمی نظیر ايران بزرگ، ايران شرقی، ايران غربی، يا ايران سياسی، ايران تاريخی (ايران فرهنگی)، و يا ملت ايرانی و قوم ايرانی درک درست و صحیحی نداشته باشد، هر چند هم متخصص در علم تاريخ ايران باشد، نمی‌تواند فرق ميان فرضيه و واقعيت تاريخی را درک علم کند و توان بيان واقعيت را نيز نخواهد داشت. [با اقتباس از گفته‌های مهديزاده کابلی]

آقای کابلی به عنوان اولین پرسش، تعریف خودتان را از ايران و اصولاً منشأ شکل‌گیری آن بیان کنید.

نخست بطور مقدمه بايد عرض کنم که اصطلاحات (ترمولوژی) هر علمی در واقع كليدهايی است كه اگر در اختيار پژوهشگر باشد به خوبی می‌تواند دربهای ناگشوده معانی مورد نظر از نوشتارها و گفتارهای مربوط به آن دانش و فن را بگشايد و حقايق مورد نظر نويسنده و گوينده را به روشنی دريابد.

روش تحقيق و پژوهش در تاريخ ايران و افغانستان نيز از اين امر مستثنا نبوده و در آن، مفاهيم و اصطلاحات مهمی وجود دارد كه عدم شناخت آنها و همچنين عدم درك تفاوت آنها، موجب ابهام و سردرگمی در مقام برداشت و نتيجه‌گيری می‌شود. مثلاً تفاوت اصطلاح "ايران سياسی" و "ايران تاريخی" يا "ملت ايران" و "قوم ايرانی"، برای اغلب پژوهشگران تازه‌كار و حتی برای برخی محققين باسابقه نيز هنوز حل نشده است. لذا در اين گفتگو سعی دارم به برخی از واژه‌ها و اصطلاحات رايج و كليدی در پژوهش تاريخ ايران و افغانستان، و تفاوت آنها با همديگر بپردازم.

در زير به سه تعريف از ايران اشاره می‌كنيم:

۱- تعريف ناسيوناليست‌های ايرانی: نگرشی كه ايران را تنها ايران کنونی می‌داند؛ حتی كتبی كه در زمينه تاريخ ايران نگاشته شده‌اند با يك ديدگاه انحصاری، تاريخ ايران را منحصر به ايران کنونی می‌پندارند، در حالی كه ايران تاريخی غير از ايران کنونی است. بدون ترديد نمی‌توان با چنين نگرشی در پژوهش تاريخ ايران درباره آن به شناخت رسيد. اين گروه با افکار شوئونیستی که دارند، سخت افغان‌ستيز هستند.

۲- تعريف خاورشنان غربی از ايران: اما در زبان علمی، تعريف متفاوتی از مفهوم "ايران" ارائه شده است كه شوربختانه بيشتر اين تعاريف با نگرش خاص به ايران است؛ يعنی واژه‌های مخصوصی كه صاحب نظران و پديدآورندگان آن به تدريج در طول ساليان دراز آنها را برای معانی و مقاصد خاصی وضع كرده و در حوزهٔ زبان‌شناسی و پژوهش تاريخ فرهنگی و تمدنی بكار برده‌اند. نطير: ايران بزرگ، ايران شرقی، و ايران غربی.

۳- تعريف پان‌ايرانست‌ها: نگرش اين دسته به ايران گزافه‌گويانه است. اينها، تعبير ايران به معنی عام را از خاورشناسان غربی گرفته و چنين وانمود کرده‌اند که گويی افغانستان از لحاظ سياسی هرگز استقلال نداشته و همواره جزئی از ايران بوده است! با وجود اين، اينها بر خلاف ناسيوناليست‌های ايرانی، نظر ملايم‌تر نسبت به افغانستان و افغانها دارند.
بنابراين، بهترين تعريف علمی از واژه ايران، تعريفی است كه به زوايای مختلف آن توجه شود.

چگونه می‌توانیم بین ايران و افغانستان رابطه برقرار کنیم؟


در یک نگاه تاریخی چه دوره‌هایی را می‌توان در روند نظریه‌پردازی ايران شناسایی کرد؟


درهمان قرن هجدهم اتفاق خیلی جالب و مهمی که رخ می‌دهد، شکل‌گيری ملت‌ها و کشورهاست. لطفاً توضیحاتی را در این زمینه و نتایجی که به دنبال آن حاصل می‌آید بیان فرمایید.


در این میان وظیفه نظریه‌پردازان ايرانی چیست؟


همان انتقاداتی که به نوعی دکتر محمودافشار یا جلال متينی داشتند، شما هم داريد.


در پایان این پرسش باقی می‌ماند که اصولاً چه فواید و نتایجی بر نظریه‌پردازی در باب ايران مترتب است؟



پانوشت

[۱]- ر. ک. به مناظرهٔ مهديزاده کابلی و سياوش آريا با عنوان :«ايران بزرگ؛ واقعيت يا افسانه؟!». وبگاه نگاهی تازه به مسايل تاريخی ايران و افغانستان.
[٢]- تمدن ايرانی، ص ۴۳
[۳]- ميراث باستانی ايران، صص ۴-۵
[۴]- ايران سرزمين فراموش شده!، وبگاه کابل‌نامه


منابع

۞ ژ. دومزيل. تمدن ايرانی. ترجمهٔ دکتر عيسی بهنام، تهران: بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ۱۳۴۶.‎
۞
فرای. ريچارد. ميراث باستانی ايران. ترجمهٔ دکتر مسعود رجب‌نيا، تهران: چاپ ۱۳۴۴.‎
۞
مهديزاده کابلی. ايران سرزمين فراموش شده!. وبگاه کابل‌نامه.


تاریخچه مسیحیت در ایران

از: آندرانیک هویان

تاریخچه مسیحیت در ایران


فهرست مندرجات

[مسیحیت]


در اين‌ مقاله‌ به‌ آغاز مسيحيت‌ در ايران‌ و تاسيس‌ هر يك‌ از مذاهب‌ مسيحی‌ كاتوليك‌، گريگورين‌، نستوری، پروتستان‌ و ارتدوكس‌ به‌‌طور مختصر اشاره‌ شده‌ است.


[] آغاز‌ مسيحيت‌ در ايران

ابتدای سده‌ اول‌ ميلادی،‌ مسيحيت‌ در ايران‌ رواج‌ يافت‌. مبلغان‌ مسيحی در شمال‌ غرب‌ و غرب‌ اين‌ سرزمين‌ به‌ تبليغ‌ پرداختند و مبلغان‌ سريانی (اهالی شرق‌ مديترانه‌) از طريق‌ ميان‌ رودان، سرزمينی كه‌ تا پيش‌ از اسلام‌ هميشه‌ جزئی از ايران‌ بود، در غرب‌ ايران‌ تبليغ‌ می‌كردند. پادشاهان‌ آزادمنش‌ اشكانی با دين‌ و اعتقادات‌ رعايای خود كاری نداشتند. مسيحيان‌ در آغاز مسيحيت‌ در سرزمين‌ روم‌ تحت‌ تعقيب، آزار، شكنجه‌ و اعدام‌ بودند. از اين‌ رو به‌ ايران‌ گريختند و در اين‌ سرزمين‌ در آسايش‌ كامل‌ به سر بردند، مراسم‌ مذهبی خود را به‌ راحتی اجرا و در نقاط‌ مختلف‌ ايران‌ كليساهايی بنا كردند و برای اداره‌ كليساها نواحی اسقفی به‌ وجود آوردند.

سال‌ ۱۰۴ ميلادی پقيدا (Pgidba)، در آربل‌ به‌ سمت‌ اسقفی تعيين‌ شد[۱] آربل‌ به‌تدريج‌ مركز مسيحيت‌ در شرق‌، شمال‌ و جنوب‌ رودخانه‌ دجله‌ شـد. در ســال‌ ۱۹۶ ميـلادی مورخـی به‌نـام‌ باردسـان‌ (Bardaisan) راجـع‌ به‌ خواهـران‌ مـادر گيـلان‌ و باكـتريـا (Bacteria) سخن‌ می‌راند[٢].

سال‌ ۲۲۵ ميلادی سلسله‌ اشكانيان‌ منقرض‌ شد، ساسانيان‌ به‌ حكومت‌ رسيدند و دين‌ زرتشت‌ را دين‌ رسمی ايران‌ اعلام‌ كردند.

سال‌ ۲۶۰ ميلادی شاپور ساسانی بر والرين‌ امپراتور رم‌ چيره‌ شد، و والرين‌ و چندين‌ هزار نفر سربازان‌ رومی اسير شدند. شاپور اسيران‌ رومی را در سه‌ شهر خوزستان‌ اسكان‌ داد. يكی از اين‌ شهرها، ايرانشهر بود. او همچنين‌ گروهی از آنان‌ را به‌ ساختن‌ سد شادروان‌ بر رودخانه‌ دجيل‌ زير شوشتر گماشت‌[٣] چون‌ بخشی از اسيران‌ رومی مسيحی بودند و در اجرای مراسم‌ مذهبی خود آزادی كامل‌ داشتند، راحت‌تر از زمانی بودند كه‌ در سرزمين‌ رم‌ به‌ سر می‌بردند. اسيران‌ رومی در ايرانشهر دو كليسا داشتند، در يكی مراسم‌ دينی به‌ زبان‌ يونانی و در ديگری به‌ زبان‌ سريانی انجام‌ می‌شد[۴].


[] كاتوليك‌ها در ايران

در نيمه‌ اول‌ سده‌ سيزدهم‌ ميلادی پاپ‌ رهبر كاتوليك‌ها كشيشی به‌نام‌ بارتلمی در بولونی از فرقه‌ دومينيكن‌ را به‌حوالی نخجوان‌ فرستاد و تعدادی از ارمنيان‌ جنوب‌ نخجوان‌ را پيرو مذهب‌ كاتوليك‌ دومينيكن‌ كرد.[۵] در سده‌ چهاردهم‌ ميلادی دو مركز كاتوليك‌ در ايران‌ به‌وجود آمده‌ بود كه‌ يكی كليسای دزور، دزور يا «كليسای مريم‌ مقدس‌» نزديك‌ ماكو متعلق‌ به‌ ارمنيان‌ كاتوليك‌ پيرو فرقه‌ دومينيكن‌ و ديگری اسقف‌ نشينی در شهر سلطانيه‌ بود.[٦].

كليسا و دير دزور دزور يا مريم‌ مقدس‌ در اوايل‌ دهه‌ دوم‌ سده‌ چهاردهم‌ ميلادی در ۱۲ كيلومتری شهر ماكو ساخته‌ شد. كلاويخو سفير پادشاه‌ كاستيل‌ «اسپاتيا» در سال‌ ۱۴۰۳ ميلادی كه‌ به‌ دربار تيمور لنگ‌ می‌رفت‌ درباره‌ ماكو چنين‌ نوشته‌ است: «يكشنبه‌ اول‌ ژوئن‌ هنگام‌ غروب‌ جلو دژی كه‌ ماكو نام‌ دارد رسيديم‌. اين‌ محل‌ از آن‌ كسی است‌ كه‌ از كاتوليك‌هاست‌ اما نام‌ او نورالدين‌ است‌ و همه‌ آنان‌ كه‌ در اين‌ دژ نگهبانی و پاسداری می‌كنند كاتوليك‌اند، اينان‌ اصلا از نژاد ارمنی هستند و به‌ زبان‌ ارمنی سخن‌ می‌گويند و نيز تركی می‌دانند...»[٧].

در سده‌ هفدهم‌ ميلادی دو كليسای كاتوليك‌ از فرقه‌های دومينيكن‌ و ژزوئيت‌ در شهر اصفهان‌ و جلفا بنا شد. سبب‌ تاسيس‌ اين‌ كليساها، توجه‌ شاه‌ عباس‌ صفوی به‌ دولت‌های بزرگ‌ اروپا برای مقابله‌ با تجاوزهای دولت‌ عثمانی و جلب‌ حمايت‌ آن‌ كشورها بود. سپس‌ در سال‌های بعد فرقه‌های فرانچسكن، آگوستين‌ و كاپوسن‌ نيز كليساهايی بنا كردند.

فيليپ‌ سوم‌ پادشاه‌ اسپانيا با آگاهی از حسن‌ سلوك‌ شاه‌ عباس‌ با مسيحيان، اوايل‌ سده‌ هفدهم‌ ميلادي، آنتونيو دوگووآ (Antonio Degovea) را همراه‌ با دو كشيش‌ كاتوليك‌ از فرقه‌ سن‌آگوستين‌ به‌ ايران‌ فرستاد. شاه‌ عباس‌ به‌ «دوگووآ» اجازه‌ داد در اصفهان‌ كليسايی كوچكی بنا كند[٨]. پس‌ از چندی پاپ‌ كلمنت‌ هشتم (Clement VIII) برای تبليغ‌ مذهب‌ كاتوليك‌ در ايران‌ يكی از كشيشان‌ فرقه‌ كرملی به‌ نام‌ پرژان‌ تاده Pere Juan Tade را همراه‌ با گروهی كشيش‌ از راه‌ آلمان‌، لهستان‌ و روسيه‌ به‌ ايران‌ فرستاد و هدايايی نيز به‌ وسيله‌ آنان‌ تقديم‌ شاه‌ عباس‌ كرد. شاه‌ صفوی فرستادگان‌ پاپ‌ را به‌ مهربانی پذيرفت‌ و اجازه‌ داد در اصفهان‌ كليسا و صومعه‌ كوچكی بسازند. پرژان‌ تاده‌ سال‌های متمادی در ايران‌ اقامت‌ داشت‌ و از نزديكان‌ و مترجمان‌ شاه‌ عباس‌ و بسيار مورد توجه‌ او بود.[۹].

كاتوليك‌های ژزوئيت‌ در سال‌ ۱٦۴۳ ميلادی به‌ اصفهان‌ آمدند و در سال‌ ۱٦۵۲ ميلادی در جلفای اصفهان‌ كليسايی ساختند.[۱٠] كاتوليك‌های دومينيكن‌ نيز در سال‌ ۱٦۸۱ ميلادی در محله‌ سنگ‌تراشان‌ جلفای اصفهان‌ كليسايی بنا كردند.[۱۱]

كاتوليك‌های كاپوسن‌ در شهر اصفهان‌ در شرق‌ ميدان‌ شاه‌ و مجاور قلعه‌ تبرك، كليسا و صومعه‌ای بنا نهادند.[۱٢].

اكنون‌ كاتوليك‌ها يك‌ كليسا در تبريز، يك‌ كليسا در هايگاشن‌ (بين‌ نور و علمده‌) و ده‌ كليسا در تهران‌ دارند.

نستوری‌ها بيشتر در غرب‌ ايران‌، اروميه‌، روستاهای اطراف‌ آن، كرمانشاه‌ و سال‌ها بعد در تهران‌ می‌زيستند. سال‌ ۱۸۴۰ ميلادی كاتوليك‌های يسوعي، «ژزوئيت‌»ها در ميان‌ نستوريان‌ به‌ تبليغ‌ پرداختند، گروهی از نستوريان‌، پيرو مذهب‌ كاتوليك‌ شدند و آنها را كلدانی ناميدند.

جكسن‌ می‌نويسد: «سامی‌ها كه‌ امروز در آذربايجان‌ به‌ نام‌ نستوری و كلده‌ای معروفند از يك‌ اصل‌ و نژادند، آنان‌ پيش‌ از اين‌ جملگی پيرو آيين‌ نستوری بوده‌ و نستوری نام‌ داشتند. ليكن‌ شمار زيادی از ايشان‌ به‌ مذهب‌ كاتوليك‌ درآمدند.»[۱٣]


[] مذهب‌ پروتستان

مارتين‌ لوتر (Martin Luther) (٦۴۵۱-۳۸۴۱) در شهر ويتنبرگ (Withenberg) آلمان‌ با بيانی روشن‌ و مؤثر از اساس‌ حكمت‌ الهی كليسای كاتوليك‌ سخت‌ انتقاد كرد و سال‌ ۱۵۱٧ ميلادی در مورد ارزش‌ بخشش‌هايی كه‌ پاپ‌ در آن‌ زمان‌ در مقابل‌ اخذ وجه‌ صادر می‌كرد و كسانی را كه‌ مرتكب‌ گناه‌ شده‌ بودند می‌بخشيد، ۹۵ يادداشت‌ تهيه‌ و بر لوحه‌ای بر در كليسای ويتنبرگ‌ نصب‌ كرد. لوتر در سال‌ ۱۵۱۹ ميلادی رسماً به‌ مخالفت‌ با مذهب‌ كاتوليك‌ برخاست‌ و در سال‌ ۱۵۲۰ پاپ‌ او را تكفير كرد. لوتر كتاب‌ مقدس‌ را به‌ زبان‌ آلمانی ترجمه‌ كرد تا در دسترس‌ همه‌ مردم‌ قرار گيرد.[۱۴].

لوتر بنيانگذار مذهب‌ پروتستان‌ است‌. پس‌ از آن‌ جين‌كالون (Jean Colvin) اصول‌ و عقايدی برای پرتستان‌ تدوين‌ كرد.[۱۵].

مذهب‌ پروتستان‌ در كشورهای غرب‌ اروپا و سپس‌ كشورهای مختلف‌ قاره‌ آمريكا گسترش‌ يافت.

سال‌ ۱۸۴۵ مبلغان‌ آمريكايی پروتستان‌ به‌ ايران‌ آمدند و در منطقه‌ اروميه‌ و مناطقی كه‌ نستوريان‌ می‌زيستند به‌تبليغ‌ پرداختند.[۱٦] آنان‌ ابتدا در كليسای نستوريان‌ تبليغ‌ می‌كردند اما روحانيان‌ نستوری با ايشان‌ به‌ مخالفت‌ برخاستند و پروتستان‌ها ناگزير كليسايی در اروميه‌ بنا كردند. نستوری‌هايی كه‌ پيرو مذهب‌ پروتستان‌ شدند آشوری ناميده‌ شدند (كه‌ اين‌ نستوريان‌ به‌ هيچ‌ وجه‌ با آشور كه‌ در سال‌ ٦۱۲ پ‌. م‌ مضمحل‌ شد ارتباطی ندارند) پروتستان‌ها سال‌ ۱۸٧۰ به‌ تهران‌ آمدند و نخستين‌ كليسای خود را در سال‌ ۱۸٧۲ به‌ نام‌ كليسای انجيلی در خيابان‌ رافائل‌ (سی‌تير كنونی‌) ساختند و در تهران، جلفای اصفهان، همدان‌ و ساير شهرهايی كه‌ ارمنيان‌ سكونت‌ داشتند به‌ تبليغ‌ پرداختند و شماری از ارمنيان‌ همدان‌ پيرو اين‌ آيين‌ شدند.

سال‌ ۱۸۹۴ اسقف‌ استوارت‌ (Stuart) از زلاندنو به‌ ايران‌ آمد، مجتمع‌ مبلغان‌ انگليكان‌ را از جلفا به‌ اصفهان‌ منتقل‌ و بيمارستانی داير كرد و در سال‌ ۱۹۰۹ ميلادی كليسای حضرت‌ توما را «در ساختمان‌ بيمارستان‌ بنا نهاد»[۱٧].


[] مذهب‌ ارتدوكس (Orthodox)

پيشوای مسيحيان‌ قسطنطنيه‌ در سده‌ پنجم‌ ميلادی سلطه‌ پاپ‌ را نپذيرفت‌ و از كليسای كاتوليك‌ جدا شد. در سده‌ نهم‌ ميلادی «فوتيوس‌» از پيشوايان‌ مسيحيان‌ قسطنطنيه‌ عليه‌ پاپ‌ قيام‌ كرد. سال‌ ۱۰۵۴ ميلادی پاپ‌ لئوی نهم‌ اسقف‌ قسطنطنيه‌ را محكوم‌ كرد و از همان‌ زمان‌ كناره‌گيری مذهب‌ ارتدوكس‌ از كاتوليك‌ها آغاز شد.

مذهب‌ مردم‌ كشورهای روسيه‌، يونان، بلغارستان‌، صربستان، روماني، اوكراين، روسيه‌ سفيد و گرجستان‌ ارتدوكس‌ و طی ۲۰۰ سال‌ اخير كليساهای آن‌ در چين، كره، ژاپن، آلاسكا و بين‌ قبايل‌ سيبری و آسيای مركزی رو به‌ گسترش‌ است‌.[۱٨].


[] ارتدوكس‌ها در ايران

سال‌ ۱۹۰۰ ميلادی از سوی كليسای ارتدوكس‌ روس، گروهی از مبلغان‌ ارتدوكس‌ به‌ اروميه‌ آمدند و به‌ تبليغ‌ پرداختند. گروهی از نستوری‌های اروميه‌ به‌ آنان‌ پيوستند ولی به‌ موجب‌ پيمانی كه‌ در ۲۸ فوريه‌ سال‌ ۱۹۲۱ ميلادی منعقد شد به‌ تبليغات‌ ارتدوكس‌ها در ايران‌ پايان‌ داده‌ شد.[۱۹].

ارتدوكس‌های روس‌ دو كليسا در تهران‌ و كليساهايی نيز در شهرهای رشت‌ و غازيان‌ دارند. كشيشی در تهران‌ ساكن‌ است‌ كه‌ روزهای يكشنبه‌ و اعياد برای روس‌های مقيم‌ تهران‌ و اعضای سفارت‌ روسيه‌ مراسم‌ مذهبی برپا می‌دارد. ارتدوكس‌های يونانی نيز در تهران‌ كليسايی دارند كه‌ زير نظر كنسولگری يونان‌ در تهران‌ اداره‌ می‌شود و به‌ مناسبت‌هايی كشيشی از يونان‌ به‌ ايران‌ می‌آيد و مراسم‌ مذهبی را برگزار می‌كند.


[] مذهب‌ ارمنيان (گريگوری يا گريگورين)

ابتدای سده‌ اول‌ ميلادی، آبكار پادشاه‌ ارمنستان‌ از حضرت‌ مسيح‌ دعوت‌ كرد به‌ ارمنستان‌ سفر كند. پس‌ از عروج‌ حضرت‌ مسيح، تاتووس‌ يكی از حواريون‌ آن‌ حضرت‌ به‌ شهر يدسيا نزد آبكار آمد و به‌ تبليغ‌ پرداخت‌. او آبكار و مردم‌ شهر را تعميد داد. پس‌ از مرگ‌ آبكار، خواهرزاده‌اش‌ سانا تروك‌ پادشاه‌ ارمنستان‌ شد. او پس‌ از چندی با مسيحيت‌ به‌ مخالفت‌ برخاست‌ و به‌ تاتووس‌ دستور داد از تبليغ‌ دست‌ بردارد چون‌ تاتووس‌ از دستور سانا تروك‌ سر باز زد او را كشتند و سال‌ها بعد بر مزار تاتووس‌ كليسايی ساخته‌ شد.

با كوشش‌ گريگور روشنگر و حمايت‌ تيرداد پادشاه‌ اشكانی تبار ارمنستان، در سال‌ ۳۰۱ ميلادی مسيحيت‌ دين‌ رسمی ارمنستان‌ اعلام‌ شد و ارمنيان‌ به‌ دين‌ مسيح‌ گرويدند.

تا سده‌های چهارم‌ و پنجم‌ ميلادي، روحانيان‌ ارمني، در مجمع‌های مسيحيان‌ جهان‌ شركت‌ و از مصوبات‌ آنها پيروی می‌كردند. در سال‌های ۳۲۵، ۳۸۱ و ۴۳۱ ميلادی مجامع‌ بزرگ‌ مسيحيان‌ جهان‌ تشكيل‌ شد[٢٠] آخرين‌ مجمعی كه‌ روحانيان‌ ارمنی در آن‌ شركت‌ كردند مجمع‌ سال‌ ۴۳۱ ميلادی بود كه‌ در شهر افسوس‌ يا ايفيس‌ در آسيای صغير برگزار شد.[٢۱]

ارمنيان‌ «اجمياد زين‌» نزديك‌ ايروان‌ را كه‌ گريگور روشنگر نخستين‌ كليسای ارمنيان‌ را در آن‌ ساخت‌ و حوزه‌ علميه‌ روحانيان‌ ارمنی بود، به‌ عنوان‌ مركز تقليد برگزيدند و از آن‌ پس‌ از جاثليق‌ «كاتوليگوس‌» مقيم‌ اجمياد زين‌ پيروی كردند.

چون‌ با كوشش‌ گريگور روشنگر، مسيحيت‌ دين‌ رسمی ارمنستان‌ شده‌ است‌ از اين‌ رو مذهب‌ ارمنيان‌ را گريگوری يا گريگورين‌ می‌نامند.

در بسياری از شهرها و روستاهای آذربايجان، از ديرباز ارمنيان‌ سكونت‌ داشتند، شمار فراوان‌ كليساهای ارمنيان‌ در نقاط‌ مختلف‌ آذربايجان‌ مانند كليسای تاتووس‌ مقدس‌ در ماكو (سده‌ ششم‌ ميلادی‌) كليسای استپانوس‌ در جلفای ارس‌ (سده‌ نهم‌ ميلادی‌) كليسای سركيس‌ در خوی (سده‌ دوازدهم‌ ميلادی‌) و كليسای هريپيمه‌ در مرژومبار، نزديك‌ تبريز (سده‌ دوازدهم‌ ميلادی‌) نشانه‌هايی از حضور ارمنيان‌ در اين‌ منطقه‌ است.

حداقل‌ ۵۰ سال‌ پيش‌ از آنكه‌ شاه‌ عباس‌ صفوي، ارمنيان‌ را به‌ داخل‌ فلات‌ ايران‌ كوچ‌ دهد بازرگانان‌ ارمنی در شيراز، بارانداز، خانه‌ و كليسا داشتند و از طريق‌ مركز ايران‌، شيراز و بندر گمبرون‌ (بندرعباس‌) با هندوستان‌ دادوستد می‌كردند.[٢٢]

شاه‌ عباس‌ در سال‌ ۱٦۰۳ ميلادی به‌ قفقاز رفت‌ و سرزمين‌هايی از ايران‌ كه‌ عثمانی‌ها متصرف‌ شده‌ بودند را آزاد كرد و ارمنيان‌ منطقه‌ وسيعی از ارمنستان‌ را به‌ داخل‌ فلات‌ ايران‌ كوچ‌ داد. اين‌ ارمنيان‌ در اصفهان، روستاهای فريدن، چهارمحال‌ و بختياری سلطان‌آباد (اراك‌) و خرقان، سكونت‌ گزيدند و پس‌ از آنكه‌ عده‌ای از آنها در جلفای اصفهان‌ ساكن‌ شدند به‌ ساختن‌ كليسا و خليفه‌گری پرداختند.

ارمنيـان‌ ايـران‌ در سـال‌ ۱۹۰۱ ميـلادی ۱۸٧ كليسـا، ۱٦۳ كشـيش‌ و ٧ ديـر داشــتند.[٢٣]

ارمنيان‌ در ايران‌ سه‌ خليفه‌گری دارند، اين‌ خليفه‌گری‌ها به‌ امور مذهبی ارمنيان‌ حوزه‌ خود رسيدگی می‌كنند و عبارتند از خليفه‌گری آذربايجان‌ (استان‌های آذربايجان‌ شرقي، غربی و اردبيل‌)، خليفه‌گری تهران‌ (استان‌های تهران‌، قزوين‌، مركزی، خراسان، گيلان‌، گلستان، كرمانشاه‌ و همدان‌) و خليفه‌گری جلفای اصفهان‌ (شامل‌ استان‌های اصفهان، فارس‌ و خوزستان).

ارمنيان‌ در شهرها و روستاهای مختلف‌ ايران‌ حدود ٧۰ كليسا دارند كه‌ زير نظر اين‌ سه‌ خليفه‌گری اداره‌ می‌شوند.[٢۴]


[] يادداشت‌ها


يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط محمد محمدی ارسال شده است.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]- ميلر، ۱۹۸۱، ص ۲۶۹
[٢]- همان‌جا
[٣]- اوليری، ۲۵۳۵، ص ۲۳
[۴]- همان‌جا، ص ۲۴
[۵]- فيگوترا ۱۳٦۳، ص ۳۲۵
[٦]- آليشان، ۱۸۹۳، ص ۳۸۴
[٧]- كلاويخو، ۱۳۳٧، ص ۱۵۲
[٨]- فيگوترا، ۱۳٦۳، ص ۲۱۹
[۹]- هوشنگ‌ مهدوی، ۱۳۵۵، ص ٧۲
[۱٠]- يوزوكجيان، ۱۳٧٧، ص ۲۰
[۱۱]- همان‌جا‌، ص ۱
[۱٢]- وان‌ در كروس، ۱۳۸۰، ص ۴٧
[۱٣]- جكسن، ۱۳۵۲، ص ۲۰۱
[۱۴]- صديق، ۱۳۳٦، ص ۱۱۱
[۱۵]- همان‌جا، ص ۱۹۴
[۱٦]- الدر ۱۳۴۹، ص ۱۰۸
[۱٧]- الدر ۱۳۴۹، ص ۱۱۰
[۱٨]- دايره‌المعارف‌ فارسی، ۱۳۴۵، ص ۸٦
[۱۹]- مشكور ۱۳۴۹، ص ۴۲
[٢٠]- هويان‌، ۱۳۴٦، ص ۱۹۸
[٢۱]- همان‌جا، ص ۱۹۹
[٢٢]- عجميان، ۱۹۵۸، ص ۳۰
[٢٣]- پاشايان‌ ۱۳۴۸، ص ٦۹
[٢۴]- آندرانیک هویان، تاریخچه مسیحیت در ایران، ماهنامه اخبار ادیان، شماره ٧، ارديبهشت ۱۳۸۳، صص ۶۳-۵۸.



[] سرچشمه‌ها

ماهنامه اخبار ادیان، شماره ٧، ارديبهشت ۱۳۸۳؛ برگرفته از منابع زیر:
آليشان، قروند، Sisagan Deghagrotiun Sonyats Ashrhari، ونيز، جزيره‌ سن‌ لازار، ۱۸۹۸
اقبال‌ آشتيانی، عباس، تاريخ‌ مغول، جلد اول، چاپ‌ دوم‌ تهران‌، ۱۳۴۱
الدر، جان، تاريخ‌ كليسای مسيح‌ (از سال‌ ۱٦۰۰ تا ۱۹٧۰ م)، ترجمه‌ و، سيموتيان‌، ۱۳۴۹
اوليري، دليسی، انتقال‌ علوم‌ يونانی به‌ عالم‌ اسلام‌، ترجمه‌ محمود آرام‌، چاپ‌ دوم، تهران، ۲۵۳۵
پاشايان، كاراپط، ارامنه‌ در ايران‌، ترجمه‌ دكتر قوگاسيان، مجله‌ ارمنان، شماره‌ ۵ و ٦، تهران، ۱۳۴۸
جكسن، ويليامز، سفرنامه‌ جكسن‌ (ايران‌ در گذشته‌ و حال‌)، مترجمان‌ منوچهر اميری و فريدون‌ بدروالی، تهران، ۱۳۵۲
دايره‌المعارف‌ فارسی، مؤسسه‌ فرانگلين‌ تهران، ۱۳۴۵
صديق، دكتر عيسی، تاريخ‌ فرهنگ‌ اروپا، تهران‌، ۱۳۳٦
عجميان، هايگ، يادنامه‌ مروپ‌ تاغياديان، تهران، ۱۹۵۸
فيگوئرا، دن‌ گارسيا دسيلوا، سفرنامه‌ سفير اسپانيا در دربار شاه‌ عباس،‌ اول، تهران، ۱۳٦۳
كلاويخو، سفرنامه‌ كلاويخو، ترجمه‌ مسعود رجب‌نيا، تهران‌، ۱۳۳٧
مشكور، محمدجواد، نظری به‌ تاريخ‌ آذربايجان‌ و آثار باستانی و جمعيت‌شناسی آن، تهران، ۱۳۴۹
ميلر، و، م‌. تاريخ‌ كليسای قديم‌ در امپراتوری روم‌ و ايران، ترجمه‌ علی نخستين، تهران‌ چاپ‌ دوم، ۱۹۸۱
وان‌ در كرويس، ديرك، شاردن‌ در ايران، تحليلی از اوضاع‌ ايران‌ در قرن‌ هفدهم‌ ميلادی، ترجمه‌ دكتر حمزه‌ اخوان‌ تقوی، تهران، ۱۳۸۰
هوشنگ‌ مهدوی، عبدالرضا، تاريخ‌ روابط‌ خارجی ايران، چاپ‌ دوم، تهران‌، ۱۳۵۵
هويان، آندرانيك، قره‌ كليسا، مجله‌ بررسی‌های تاريخی، سال‌ دوم‌، شماره‌ ۵، ۱۳۴٦
يوزوكچيان، وركانس، وصف‌ بناهای مشهور اصفهان، چاپ‌ ۱۸۵۴ در استانبول‌، ترجمه‌ لنون‌ ميناسيان، اصفهان‌، ۱۳٧٧.



۱۳۸۷ شهریور ۱۶, شنبه

عيسی مسيح

از: مهديزاده کابلی (استاد پيشين دانشگاه کابل)؛ و محمد محمدی و الهام محمد

عيسی مسيح

(۲-۷ پيش از میلاد - ۲۶-۳۶ پس از میلاد)


فهرست مندرجات

[مسیحیت]


عیسی مسیح یا عیسی ناصری که یک یهودی از ناحیه "جلیل" در شمال فلسطین بود، در سال ۲-۷ پيش از میلاد[۱]، در شهر بیت‌اللحم از شهرهای ایالت ناصره منطقه یهودیه به دنیا آمد. عیسی، شخصیت مرکزی مسیحیت که یکی از بزرگترین ادیان دنیاست، در باور مسیحیان، تجسم خدا در جسم انسانی، و آغازگر جریان مسیحیت است. اما مسلمانان به عیسی به عنوان یک پیامبر باور دارند و برخی از مذاهب ديگر او را شخصیت مهم و آموزگار بزرگ می‌خوانند.[٢]


[] تولد شگفت‌انگيز عيسی

زايش عیسی از مادر باکره از باورهای دینی مسیحیت و اسلام است که براساس آن مریم به نحوی معجزه‌آسا عیسی را حامله شد، بدون این که با مردی همبستر شود. در انجیل‌های متی و لوقا این ادعا مطرح شده است[٣] و نيز قرآن این دیدگاه را تأیید کرده است و در چند جا از عیسی با نام عیسی بن مریم یاد شده است[۴]. در حالی که در دو انجیل قانونی دیگر (يعنی: انجیل مرقس و انجیل یوحنا) به تولد عیسی از باکره اشاره نشده است.

يوسف زمانی که متوجه شد که نامزدش مریم، حامله است، سخت نگران شد. در ذهن او دهها پرسش بی‌پاسخ پديد آمد. چه کاری می‌توانست بکند؟ سرانجام نامزدی آنها چه می‌شد؟ از طرفی، او نمی‌توانست اجازه دهد تا زندگی‌اش به همین سادگی از هم بپاشد. از سوی ديگر، در شهر همه در این‌باره حرف می‌زدند که مریم "بدون عروسی و هم بستر شدن با نامزدش یوسف نجار حامله شده است" و حتی ممکن است شایعه‌ای در شهر دهان به دهان شده باشد که گويا پسر مریم، بچۀ نامشروع یک سرباز رومی است.[۵]


به‌هر حال، در چنین شرایط حساس، اگر یوسف تصميم می‌گرفت که از ازدواج با مریم سرباز زند، خطر سنگسارشدن مريم نيز حتمی بود.

در تثنیه، باب ٢٢، آيات ٢۳ و ٢٤ آمده است: «اگر دختر باکره‌ای به مردی نامزد شود و دیگری او را در شهر یافته، با او هم بستر شود، پس هر دو ایشان را نزد دروازه شهر بیرون آورده، ایشان را با سنگها سنگسار کنند تا بمیرند». بنابر اين، از نظر کتاب مقدس، نه‌تنها زن شوهردار بلکه دختر نامزدشده هم اگر زنا می‌کرد محکوم به مرگ بود.

يوسف در همین تردید بسر می‌برد که فرشتۀ خدا در خواب به او ظاهر شد تا او را مطمئن کند که «آنچه در رحم مريم قرار گرفته است، از روح القدس است.»[٦] چيزی که فرشته به يوسف گفت، او باور کرد و مریم را به زنی گرفت.


[] عيسی کيست، خدا يا انسان؟

سی. اس. لوئیس، نویسندۀ برجستۀ مسیحی، در کتاب خود به نام «مسیحیت مطلق» می‌نویسد:

    تلاش من آن است که به مردم یاد دهم از به کارگیری الفاظ و عبارات احمقانه در مورد عیسی مسیح اجتناب کنند. هرگز نباید بگويیم "من حاضرم عیسی مسیح را به عنوان یک معلم اخلاق برجسته بپذیرم ولی ادعایش را مبنی بر اینکه او خداست ردّ می‌کنم." اگر عیسی مسیح چیزی بیش از یک انسان صِرف نبود؛ و در عین حال، چنین تعلیم والائی از زبانش جاری شد، از نقطه نظر اخلاقی لیاقت نمی‌داشت حتی یک معلم خوب خوانده شود. تحت این شرایط او یا می‌بایستی یک دیوانۀ جنونی باشد و یا شیطان مُجسّم. شما باید تصمیم خود را بگیرید. این انسان حقیقی یا باید پسر خدا باشد (چنانکه هست) و یا اینکه آدمی دیوانه (و شاید بدتر). شما می‌توانید به پیام او بی‌توجه باشید، بر صورت او آب دهان انداخته، او را بخاطر پلید بودنش به قتل رسانید. و یا اینکه به پایهای او افتاده، اقرار کنید که او خدا و خداوند شماست. پس بیايید این ادعای احمقانه را که مسیح فقط یک انسان ساده بوده است کنار بگذاریم و درک کنیم که تعلیم کتابمقدس در مورد شخصیت و ماهیت عیسی مسیح این است که او خداست و نه چیزی کمتر.

عیسی مسیح در میان رهبران مذاهب جهان که در سراسر تاریخ پیروان بسیاری یافته‌اند، از این لحاظ منحصر به‌فرد است که تنها او در بدنی انسانی، ادعای خدایی کرد. یک درک نادرست از این مطلب آن است که برخی یا بسیاری از رهبران ادیان جهانی ادعاهای مشابهی نموده‌اند، اما این کل قضیه نیست.

بودا ادعای خدایی نکرد؛ موسی هرگز نگفت که او یهوه است؛... و در هیچ جا شما نمی‌بینید که زرتشت ادعا کرده باشد که اهورامزدا است. با این وجود عیسی، نجاری از ناصره، گفت: «هر که مرا (عیسی) ببيند، پدر را دیده است» (یوحنا ۱۴:‏۹).

ادعاهای مسیح بسیار و گوناگون هستند. او گفت که قبل از ابراهیم می‌زیسته است (یوحنا ۸:‏۵۸) و گفت با خدا برابر است (یوحنا ۵:‏‏۱۷ و ۱۸). عیسی ادعا کرد که قدرت آمرزیدن گناهان را دارد (مرقس ۲:‏۵-۷)؛ این گفته مطابق تعلیم کتاب‌مقدس کاری است که فقط خدا می‌تواند انجام دهد (اشعیا ۴۳:‏۲۵).

عهدجدید عیسی را مساوی آفرینندۀ عالم می‌داند (یوحنا ۱:‏۳)، و او را برابر با کسی می‌داند که عالم هستی را نگاه می‌دارد (کولسیان ۱:‏۱۷). پولس رسول می‌گوید که خدا در جسم ظاهر شد (اول تیموتائوس ۳:‏۱۶) و یوحنای انجیل‌نویس می‌گوید: «کلمه، خدا بود» (یوحنا ۱:‏۱). جمع‌بندی شهادت‌های شخص عیسی و نویسندگان عهدجدید آن است که او بیش از یک انسان بود؛ او خدا بود.

نه تنها دوستان او مشاهده کردند که او ادعای خدایی می‌کند، بلکه دشمنان او نیز شاهد این امر بودند. امکان دارد امروزه در میان شکاکانی که از بررسی مدارک امتناع می‌ورزند چنین تردیدی وجود داشته باشد، لیکن در بین مقامات یهودی هیچ‌گونه تردیدی وجود ندارد.

وقتی که عیسی از آنها پرسید که چرا می‌خواهند سنگسارش کنند، جواب دادند: «به سبب عمل نیک تو را سنگسار نمی‌کنیم بلکه به سبب کفر، زیرا تو انسان هستی و خود را خدا می‌دانی» (یوحنا ۱۰:‏۳۳).

این واقعیت، عیسی را از سایر شخصیت‌های مذهبی جدا می‌سازد. در دین‌های اصلی جهان، تمامی اهمیت به تعالیم داده می‌شود- نه به معلم.

آیین کنفوسیوس یک سلسله تعلیم است؛ خود کنفوسیوس اهمیتی ندارد... بودیسم بر اصول بودا تأکید می‌کند نه بر روی خود بودا. این امر خصوصاً در مورد هندوئیسم هم مصداق دارد، در حالی که هیچ‌گونه پایه‌گذار تاریخی مشخص ندارد.

با این وجود، شخص عیسی مسیح در مرکز مسیحیت قرار دارد. عیسی ادعا نکرد که فقط حقیقت را به نوع بشر تعلیم می‌دهد؛ او ادعا کرد که او همان راستی است (یوحنا ۱۴:‏۶).

آنچه که عیسی تعلیم داد جنبۀ مهم مسیحیت نیست، بلکه آنچه حائز اهمیت می‌باشد این است که عیسی که بود. آیا او پسر خدا بود؟ آیا او تنها راه رسیدن انسان به خداست؟ این ادعایی بود که او در مورد خویش داشت.

فرض کنید که همین امشب رئیس جمهور ایالت متحده بر روی تمامی شبکه‌های اصلی تلویزیونی ظاهر گردد و اعلام نماید که «من خدای قادر هستم. من قدرت دارم تا گناه را بیامرزم. من توان آن را دارم که خود را از دنیای مردگان به حیات بازگردانم.»

بلافاصله و بدون سر و صدا جلوی کارش را می‌گیرند، برکنارش می‌کنند و معاون اولش را در پست او به کار می‌گمارند. هر کسی که جرأت کند چنین ادعایی بنماید یا دیوانه است یا دروغگو- مگر آنکه واقعاً خدا باشد.

این درست همان کاری است که عیسی انجام داد. او به‌وضوح تمامی این ادعاها و حتی بیشتر از این‌ها را بر زبان آورد. اگر او خداست، چنانچه ادعا کرد، باید به او ایمان بیاوریم، و اگر نیست پس نباید هیچ کاری با او داشته باشیم. عیسی یا خداوند همه است یا اینکه اصلاً خداوند نیست.

آری، عیسی ادعای خدایی کرد. چرا باید کسی این ادعا را باور کند؟ از این گذشته، صرف ادعای اینکه شخصی بگوید چیزی هست، باعث صحت ادعای او نمی‌شود. پس چه مدرکی دال بر خدا بودن عیسی وجود دارد؟

کتاب‌مقدس دلایل گوناگونی ارائه می‌دهد، از جمله معجزه‌ها و نبوت‌های انجام شده که به‌منظور متقاعد کردن ما نسبت به این امر مطرح شده‌اند تا بدانیم که او همان کسی است که ادعا می‌کرد (یوحنا ۲۰:‏۳۰ و ۳۱). قیام او از مردگان دلیل و نشانۀ اصلی ثابت کردن این ادعا بود که او می‌گفت پسر خداست.

هنگامی که رهبران مذهبی از عیسی نشانه‌ای خواستند، او جواب داد: «زیرا همچنان که یونس سه شبانه‌روز در شکم ماهی ماند، پسر انسان نیز سه شبانه‌روز در شکم زمین خواهد بود» (متی ۱۲:‏۴۰).

در جایی دیگر، زمانی که از او نشانه‌ای خواستند گفت: «این قدس را خراب کنید که در سه روز آن را بر پا خواهم نمود. لیکن او دربارۀ قدس جسد خود سخن می‌گفت» (یوحنا ۲:‏۱۹ و ۲۱). توانایی برخیزاندن حیاتش از مردگان نشانه‌ای بود که او را نه تنها از سایر رهبران مذهبی جدا می‌کرد، بلکه از هر انسان دیگری که تا کنون زیسته است متمایز می‌گرداند.

هرکه بخواهد مسیحیت را رد کند باید واقعۀ قیام مسیح از مردگان را رد نماید. بنابراین، بر طبق کتاب‌مقدس، عیسی به‌واسطۀ بازگشتن از دنیای مردگان، ثابت کرد که پسر خداست (رومیان ۱:‏۴). اینکه عیسی از قبر برخاست، مدرکی کامل و انکارناپذیر است و واقعیتی است که ثابت می‌کند عیسی خداست[٧].

اين بود، فشردۀ آنچه که مسيحيان جهان مبنی بر خدابودن عيسی مسيح ادعا می‌نمايند.[٨]


[] يادداشت‌ها


يادداشت ۱: اين مقاله برای دانش‌نامه‌ی آريانا توسط مهدیزاده کابلی، محمد محمدی و الهام محمدی برشتۀ تحرير درآمده است.



[] پی‌نوشت‌ها

[۱]-
[٢]-
[٣]-
[۴]-
[۵]- دکتر رالف اف ویلسون، او را عمانوئیل خواهند نامید، ترجمۀ آرش، سايت مرکز پژوهشهای مسيحی
[٦]- متی ۱: ٢۰
[٧]-
[٨]-



[] سرچشمه‌ها

دانشنامۀ آریانا